کودکان کار، متکدیان، مدارس فرسوده و… صندوق صدقات!

زن و مرد؛ جوان و پیر و کودک! از همه قشری در خیابان جلویم را می‌گیرند و تقاضای کمک می‌کنند…

پلان اول
شب است و در خیابان کشاورز با عجله به سمت خانه می‌روم. نگاه مضطرب دخترکی ۱۰-۹ ساله که کنار خیابان نشسته توجهم را جلب می‌کند. دختر کوچولو با چشمانی پر از اشک و با اضطراب و استیصال به رهگذران نگاه می‌کند. رد می‌شوم. بارها شنیده‌ام که از شهروندان خواسته شده به کودکان کار کمک نکنند. زیرا کمک به کودکان کار خیانت به آن‌هاست. اما چهره مضطرب دخترک از پیش چشمم دور نمی‌شود. برمی‌گردم. بسته‌های دستمال کاغذی می‌فروشد. سه تا دو هزار تومان. سه بسته ازش می‌خرم. همچنان پر استرس و ترسیده است. دلیل نگرانیش را می پرسم. اشک هایی که قبل از این در حدقه چشمش جمع شده بود به همراه بغض گلویش آزاد می‌شود: «از صبح فقط هفت هزار تومن کار کردم»؛ این کلمات را میان اشک ریختن و همینطور که با نگاهی منتظر به رهگذران نگاه می‌کند می‌گوید. دلم می‌خواهد کاری برایش بکنم. نان گرم دارم. شاید دلش بخواهد؛ تعارفش می‌کنم. نمی‌گیرد. حرکت می‌کنم. اما ناراحتی و اضطراب کودک از جلوی چشمم دور نمی‌شود. نکند کمک من، خیانت به او بوده باشد؟!… کاش همه دستمال‌هایش را می‌خریدم!… وجدانم از چندین جهت! درد می‌کند.

پلان دوم
پشت چراغ قرمز ایستاده‌ام. طبق معمول تعدادی کودک به سمت ماشین می‌آیند. گاهی سن و سال بعضی از آن‌ها باز هم آدم را به تعجب وامی‌دارد. بیشتر از سه سال ندارد و همراه خواهرش سر چهارراه ایستاده است. گل می‌فروشند. آن طرف‌تر زنی به همراه کودکی حدودا یک ساله که در آغوش دارد به ماشین‌های مختلف مراجعه می‌کند و کمک می‌خواهد. چراغ سبز می‌شود. این بار موفق شدم کمکی نکنم. اما شیطنت پسربچه‌ها حین کار، چشمان کنجکاو کودک سه ساله، بی رمقی کودک یک ساله و مادری که شاید خیلی محتاج باشد، از جلوی چشمم دور نمی‌شود. وجدانم باز هم درد می‌کند.

پلان سوم
صندوق صدقات یکی از موسسات خیریه را در خانه دارم. معمولا صدقاتم را به این صندوق می‌ریزم. ماهی یک بار هم که از طرف موسسه برای خالی کردن صندوق می‌آیند. تاکنون چندین بار از موسسات خیریه مختلف تماس داشته‌ام که عضو موسسه‌شان بشوم و یا هر قدر می‌توانم کمک کنم. نمی‌دانم چگونه شماره می‌گیرند. بر حسب تصادف به شماره‌های مختلف زنگ می‌زنند؟! نمی‌دانم تا چه حد این صندوق‌ها معتبرند و آیا کارشان را با صداقت انجام می‌دهند؟! اما گاهی شرایط اعضایشان را که می‌گویند خودم را مسئول می‌دانم که کمک کنم. عده زیادی را می‌شناسم که به صورت خودجوش و فارغ از این صندوق‌ها به جمع‌آوری جهیزیه برای نوعروسان کم‌بضاعت مشغولند. 

پلان چهارم
نماز جماعت عشا تازه تمام شده است. پیش‌نماز مسجد می‌خواهد هر قدر مردم می‌توانند کمک کنند تا به زندانی‌ای که بابت دیه در زندان است و مشکلات خاصی دارد، کمک شده و اسباب آزادی‌اش فراهم شود. روی زندانیان جرایم غیرعمد حساسم؛ همه چیز از یک اتفاق شروع می‌شود و دودمان کل خانواده را به باد می‌دهد. سعی می‌کنم در حد وسعم کمک کنم. اینجا مسجد است و به آن اعتماد دارم. 
خدایا… دلم برای تمام کسانی که به علت ضعف مالی از حضور پدر محرومند کباب است. دلم برای کودکی که پدرش زیر دیوار خشتی مدرسه از دنیا رفت، کباب است. نمی‌توانم عادت کنم یا نبینم. دلم کباب است و سرم از شرمندگی به زیر افکنده. 

پلان آخر
من هم مثل اکثر مردم، صدقاتم را بیشتر به صندوق‌های کمیته امداد که در خیابان هستند می‌اندازم. دیروز در خبری خواندم: «معاون توسعه مشارکت‌های مردمی کمیته امداد استان تهران گفت: بیش از ۴۱۶میلیارد ریال صدقه در سال ۹۴ توسط کمیته امداد استان تهران جمع‌آوری شده است» (کیوسک‌تایمز- ۹۵/۱/۲۱
مردم ما به راستی مهربان و اهل یاری رساندن هستند؛ جمع‌آوری بیش از چهل‌ویک میلیارد تومان در یک سال، تنها در استان تهران! اما پرسشی که از دیروز ذهن مرا به خود مشغول کرده این است که با این همه کمک مردم، چرا هر روز بر تعداد متکدیان افزوده می‌شود؟ چرا کودکان کار در تهران هر روز بیشتر می‌شوند؟ چرا صندوق‌های خیریه هر روز در طرفی احداث می‌شود؟ چرا پس آن معلم فداکار زیر دیوار خشتی ماند؟؟… 
آیا مدیریت و سرمایه‌گذاری در صندوق‌های امداد ما به درستی و با درایت صورت می‌گیرد؟
 

دیگر مطالب

Comments are closed, but trackbacks and pingbacks are open.